و آفتاب بغلم میکند
پشت میز ادارهام میگذارد
دیگر غروب است
آفتاب هم به خانهی خود میرود
نمیدانم راه خانهی من کدام است
بَس کِـﮧ
دِلَم رَنجید و خَندیدَم
هم خستهام
هم تنها
پنجره را باز میکنم
شب به کمکم میآید
امآ بــــدون که دارمِـــت!!!
هســـتی...
همــیشه...
هرجـــآ...
فقط ...
در آغــــوش دیگری!!!
چتری میخواهم
از ابرهای تیره
که خیسم کند
سایبانی از آفتاب
تا بسوزاندم
فردا
به میهمانی طوفان خواهم رفت
و گیسوانم را
به باد خواهم داد !
تو در کدام ثانیه می آیی
بگو ساعتها را
در همان لحظه نگاه دارم
میخواهم
سیر تماشایت کنم
رد گام هایت را که می گیرم
از تو دور تر می شوم
گویی کفش هایت را بر عکس پوشیده ای
بیاید بنشیند فقط سکوت کند
من هـی حرف بزنم
...
و بزنم و بزنم
تا کمی کم شود از این همه بار
بعد بلند شود و برود
نه نصیحتی نه.....
انگار نه انگار!!
برچسبها: